داشت میگفت، "وَیلَکُم! ما علَیکُم أن تُنصِتوا إلَیَّ فَتَسمَعوا قَولی؟!...قد مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرامِ ...

چند ساعت گذشت، یک نفر فرياد زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْن(عليه السلام) فَيُوطِيَ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ»؛ (كيست كه داوطلبانه بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت وى را زير سم اسبان پايمال كند؟!)

(مقتل الحسين مقرّم، ص 302)

 

نعل های تازه میبندند...

مقدمه:

راستی چرا نمیفهمیم؟

مُلِاَت بُطونِکُم مِن ....

 

 

نفت میریزد از حوالی جنگ

وقت خون های خیس در غزه

توی یک بانک یک نفر میگفت

قصه ی قرص های بی مزه

باز داروی خواب آور تا

ناخودآگاه خوابمان نبرد

تا که دور از هر آنچه طوفانی است

ناخدا توی آبمان نبرد ....

 

گفته بودی توی این امت

مورهای سیاه روی سنگ سیاه

در شبی که سیاه و تاریک است

می برند دانه های مال تباه

پشته های نزول می آمد

بر دل خانه های کارگری

داشت بمب خوشه ای میریخت

یک نفر بر کرانه های باختری

 

نعل تازه ببند بر اسبت!

 

توی زراد خانه های شما

موشک از نفت و پول میریزد

صیحه ی سرد این مسلسل ها

از دل سرد بانک میخیزد

توی این بانک توی هر صندوق

تیرهایی سه شعبه پر است

پشت این پیشخوان جهانی از

سم اسبان نعل تازه شده است

خانه های نزول خواران را

باجه هایی بزرگ پر کردند

چون که سیل گرسنگان میریخت

تعرفه را کمی دکور کردند....

مالداران راس تعرفه اند

مال بازان در انتهای کلام

که اصالت تمام ثروت توست

چه حلال است و چه مال حرام

خانه های نزول خواران را

بانک هایی بزرگ نامیدند

روی سنگی سیاه ربایش را

توی گرد حلال پیچیدند

 

اسب ها را نعل تازه زدند!

 

مُلِاَت بطون قوم شما

با کسی میتوان کلامی گفت؟

طفل شش ماهه را کسی آورد

داشت راه نجات را می گفت؛

که لب اصغرش به خون غلتید

که دو دستی زماه می افتاد

شرح این شرحه های قاسم را

موشک باجه هایتان میداد ....

 

هی شدند اسب های تازه به نعل...

 

ننگ بر لحظه های خوابیدن

وقت بیتابیِ علیِ رباب

پشت این پیشخوان کسی آرام

گفت پولی بده، دوباره بخواب....

 

نعل اسب ها میدود بر ماه....



تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1398برچسب:نوید, بهداروند, شعر, بارانگاه, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, بطری گم شده در دریا, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 وقتی ادبیات تمام شد.

کتاب را باز میکنی؛ کتابی که نماد انسان های متمدن است، آدم هایی که قرار است دوباره مصرف کنند این بار نه از قفسه های فروشگاه های بزرگ نه.. بلکه از صفحه های سیاه و سفید یک کتاب؛ گویی باز هم قرار است چند نفر در مسیری پر فراز و  نشیب به هم برسند یا به هم نرسند یا اینکه با گفت و گویی معقولانه در کنار هم مسالمت آمیز زندگی کنند – البته بدون حشایه- بعد کتاب را میبندی میبینی مخاطب حوصله ی فکر ندارد، خسته است، دوست دارد دائما خیال پردازی کند دوست دارد شاهزاده باشد یا ملکه یا پسر تاجر یا دختر پریان، دوست دارد هر چیز خیالی باشد که طلاکوبی شده، دوست دارد کامل باشد - مثل کلمات زیباترین، غنی ترین و تمامی ترین های دیگر - و کمال و جمالی بی نهایت که هرگز به آن نخواهد رسید را در خیال تجربه کند، مخاطب مشتاق ابهام خیالی این داستان هاست.... کتاب هایی که سال هاست حرف میزنند اما دقیقا معلوم نیست با چه کسی...؟

حرف میزنند با کسی مبهم ، از کسی که تمام بود و کمال

این کتاب های ایده آل گرا، حرف میزنند با تو توی خیال

 

این مخاطبان عالی عشق که همه شاهزاده اند و وزیر

که طلا بسته اند بر سرشان و مزخرف1 شده تمام سریر

 

و مزخرف شده تمام کتاب تا که شایسته ی خیال شود

باید این قهرمان طلا بخورد، تا کمال خرجیِ جمال شود!

 

این کتاب کم و مزخرف را با طلا  و زنی بیاغازید

بعد هم با کمی گریه صفحه ها را کمی بیارایید

 

راستی بوی مرده می آید زود باشید قهرمان ها را

هر چه زودتر همسری بدهید و ببندید این دهان ها را

 

خوب کتاب مزخرف ما هم میرود در مسیر رنگی چاپ

میرود پند نسل ما باشد: "که زن و عشق و جیب مایه نقاپ!"

 

شاعر اندوه زار خود را با  یک وجب قبر هم معامله کرد

توی بانکی ربای شعرش را توی تفسیرها مجاعله کرد

 

تا نویسنده زنده است یک لحظه به کتابش کمی کفن بدهید2

شعر و شاعر خفه است پس یک بار گوش خود را به این دهن بدهید!

 

داستان ها اگر خیال شدند، جا برای چشم باز کنید

کجی این دهان شاعر را با لگد هم شده تراز کنید...

 

تا بدانیم زندگی شاید همه اش جشن و پایکوبی نیست

سردی و گرم دارد و قطعا زندگی در خیال چیز خوبی نیست ....

 

1- مزخرف و طلا کوب!

2-به قول رولان بارتز: نویسنده مرده است.



بیش از یک قرن از نظریات نخست روان شناسی امروزی میگذرد و سوالی بنیادین هنوز در ذهن مانده است:

رسالت روان شناسی چیست؟ شناخت بیماری های روان؟ مهیا کردن برچسب هایی برای افراد ناهنجار یا غیر عادی؟ در این صورت انتقاد فوکو از دستمایه بودن روان شناسی و ابزار بودن آن برای تثبیت و نهادینه کردن الگوهای ثابت یک گفتمان قدرت و توانایی سرکوب الگوهای مخالف با آن هم صحیح خواهد بود. علمی که اکنون بنیان و ریشه در بیماری های مختلف دارد، چگونه میخواهد برای افراد عادی بهروزی را بوجود آورد.... شاید این سوال نقطه ی آغاز ساختار شکنی روان شناسی مثبت بود...

دومین پاسخ سلیجمن1 به خبرنگاری که از او پرسید "وضعیت روان شناسی چگونه است؟"

پاسخ  سلیجمن دو کلمه بود: "خوب نیست!!"

فراموشی "کوتاه مدت".

یک نفر بعد سال ها رفیقش را دیده بود. پنجاه سال گذشت... الان هر دو پدر بودند، یکی پدر یک دختر سر به راه و آرام و یکی پدر دختری آشوبگر، هرج و مرج طلب و عصیانگر که دیگر رسما او را "غاطی" صدا میزدند. هر دو مرد دیگر پیر شده بودند، لباسهای سپیدشان خط تیز اتو نداشت، بوی عطری نمیدادند، بوی خاک میدادند...  هر دو بازنشسته، از دو بانک مختلف، گاهی وام میگرفتند و ربا میخوردند... گاهی پسش میدادند و هوا میخوردند ... گویا در طول سال های مدید این ها همه بی اهمیت شده بود. دیگر جمله ها یادشان میرفت، حرف های پراکنده میزدند، یکی از مشاوران روان شناس که رفیقشان بود گفته بود دارید بیماری فراموشی میگیرید.... حرف هایتان پی هم نیست.... حرف هایی که شاید بی سر و ته، اما از پنجاه سال حکایت داشت...

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

-"طرفای سال پنجا و چن بود...؟"

-یاد من نیست رفیق باور کن!

-روزگاری که روز روشن بود...

 

داشتم قصه های کودکیمان را

از زمان "غریب" میگفتم

راستی "غریب" یادت هست؟

که به او هم ادیب میگفتم...

 

-آره آهان... چه شد؟ شاعر شد؟

-با هزار آرزو مسافر شد

رفت غرب و آخرش یک روز

توی دامانشان مشاور شد

 

وقت برگشت او دختر من

نوجوان بود و اختلالاتش

کرد مجبور مادرش را .. و...

پیش دکتر غریب هم بُردَش..

 

بعد ده ها سکوت در جلسات

مات و مبهوت تر شد این دختر

خورد برچسب یک روانی را

حالتش خوب هم نشد آخر

 

اختلالات ذهنی او را

یک نفر که روان شناسش بود

گفت هستند اگرچه پنهان اند

به "خود  تند خو"1 حواسش بود!!!

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

هان... همان کوچه و .... آقا چه بگم...

کل آن خانه ها مصادره شد

عده ای بانک با ربا و سند

کل آن کوچه ها ... خاطره شد...

 

اولش خانه را گرفتند و

بعد هم کسب و کارِ خانه داران را

کوچه خاموش تر شد از وقتی

حبس کردند کارخانه داران را

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

 

-پیر شدی حاجی و حواست نیست

ما فقط خوب خاک خورده شدیم

با همان بانک لحظه لحظه عمر

با کفن در حساب ها سپرده شدیم...

 

-داشتَ... داشتم چه میگفتم؟

دخترم را... نمیشود آیا.....

یک نفر سالمش بخواند و بس؟

-مشکلش واقعا چه بود آقا؟ 

 

-سر سازگاری نداشت با اینجا؛

چرخ خوردن و خواب دیدن را

خسته بود از هر آنچه چه معمولی است

مثل احشام زنده ماندن را....

 

سوژه ی خیمه شب بازی خوبی

توی دست رون  شناسان شد

پشت برچسب ها که خوابید و

خرج تحقیق های ارزان شد...

 

چند برچسب خورده او الان

هرج و مرجی، یاغی و بیمار

در حساب جاریش دفن است

نیمه شب گاه میشود بیدار...

 

فکر میکنم گاهی اگر

بین بانک هایمان مشاجره شد

نیمه شب ها و وقت بیداریش

به که گوید خودش مصادره شد؟

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

1-دکتر م.سلیجمن نظریه پرداز روان شناسی مثبت؛ از جمله مباحثی تامل برانگیز وی مساله قربانی محوری در روان شناسی فعلی و برچسب زدن بود که بیماران را همواره در این چرخه ی بیماری نگه میدارد بدون توجه به توانمندی های بالقوه و بالفعل آنان.

1-یادی کنیم از روان تحلیلی خاک خورده سه گانه وId  ....



 

انتخاب ها...

جنگ بالا گرفته بود،  گوشه ای از جاده زندگی میکرد، زمستان که آمد شاید از انبوه مردگان، شاید از پتوهای نرم سازمان ملل با  خودش وبا آورد، تب داشت و بدنش هنوز میلرزید، پیرمرد با خودش فکر کرد "نمیگذارم از وبا.... فقط با گلوله میمیرم.." کوله پشتی اش را برداشت و از خط قرمزی که حائل جنگ بود جلوتر رفت ....

 

انتخاب روش مرگ....

 

اگر چه من و تو باز هم اتاق شدیم

 ولقمه نرم کرم های باغ شدیم

اگر چه چار سال است مرده ای رفیق

اگر چه توی خودت دست برده ای رفیق

اگر چه موسم پاییز برگ ریزان نیست

امید تو حتی به آخر زمستان نیست

پرنده ای شده ایم وقت دی ماه و

که بال هم نزدیم توی این راه و

رفیق توی لانه خود گیر کردیم و

بجای نان، کرم ها را اسیر کردیم و 

 

تب وبا گرفت بال و پایم را

که شکارچی گرفت رد پایم را

بیا به خروجی لانه مان برویم

و به میدان مین خانه مان برویم

شکارچی منتظر است، یک گلوله بخور

دوباره ساچمه از دهان لوله بخور

که سبک زندگیِ قبل ما نمیداند

که معنی حرف گلوله را.... نمی داند

اگر چه برف باریده تا که کبک شویم

لزوم ندارد که تکرار سبک شویم

بیا به مرگ هایی جدید خو بکنیم

 و روش های مرگ را جست و جو بکنیم 

اگر چه خواب هم نیامد به پشت درت 

هجوم خاک را نریز توی سرت

میان ساکت جنگل، تیر خورده میمیریم

میان جنگلِ از مرگ مرده میمریم

میان درد وبا، زیر تیغ بمیر

کمی سکوت کن بدون جیغ بمیر

 به احترام مرده­ پارسال هم خفه شو

به احترام همین چار سال هم خفه شو....

 

پانوشت یادی از نقد های م. آوینی



الهم رب شهر الرمضان ....

ماه باران

عاشقانه تر از این هاست، زبانم کم بود

تا چه اندازه زبان و کلمات اندک بود

من به دنبال شروع کلماتش بودم

میشناسم مگر او را؟ درونم شک بود

 

چهره های بسیاری که در این شهر گذشت

فکر کردم که تو حتما یکی از آنهایی

هی دویدم پی تصویر تو در آئینه

آخرش هم به خودم خوردم و این تنهایی

 

کوله باری پر از دوری تو بر دوشم

راه افتادم از این شهر به جایی دیگر

باز دنبال تو بودم که صیدم کردند

خانه هایی پر دیوار ولیکن بی در

 

چه کسی بود که به حرمت او

جسم دیوار تک خورد و به  پایش افتاد

چه صدایی پس خانه ما می آمد

که مرا برده به سویش میان مرداد

 

من به دنبال تو هرچند دویدم اما

سخنت را ز دیوار شنیدم که از هم پاشید

گفت دیوار: در آغاز ستیغی بودم

حس او کرده مرا خاک نشینی جاوید..."

 

بسته چشمان مرا شک و هوای تردید

سوء ظن دارم و بی ابر نباید بارید

دیدنت با من و چشمان ترم شرط گذاشت

شرط ایمان سپیدی که ندارد تردید...

 

داده ای چشم مرا تا که ببینم یک روز

نوری از نور بده نور سماواتی من

حسن ظن من الکن عطایش با تو

که نیازی است در این حال خراباتی من...



تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1398برچسب:نوید بهداروند, شعر, شهر, بارانگاه, شعغر معاصر, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, شهر باران, شهر, باران, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |



کتاب باران ها ....

من پر از ابر و باد و بارانم

و کتابی که نور باران است

با دل قطره های بارانیش

قصه ای گفت با من از بودن:

 

هامان و ذی الاوتاد:

پای من پیچ خورده در خاک و

بدنم ساقه ای تناور نیست

ریشه هایم به عمق جبه رسید

گویی امروز روز آخر... نیست

من درختی میان شنزارم

ریشه ام را به باد می بازم

باید از ماسه ها گذر کنم و

ریشه در سنگ ها بیاندازم

سال هاست آب را نمی فهمم

خشک خشک است ساقه ی من

شاخه هایم به زیر نعل کویر

پی شده بی دلیل ناقه ی من

 

این ور پرت داغزار کویر

گذر هیچ کس نمی افتد

توی این زمهریر شن در شن

مرده ای از نفس نمی افتد

 

توی تنهایی خودم گاهی

در خیالم سیاهه ی طوفان

می کَند ساقه ی نحیفم را

می کُند دفن در تن باران

 

من فقط ریشه ام درون زمین!

که زمین سخت تر بماند باز

که مبادا بگوید ای بی داد!

شده تکویر در تنم آغاز

 

رفته از یاد این زمین فرجام

او به خاک خودش دلش گرم است

شکمش سیر بس که  گورستان

پر اندام مرده و نرم است

 

بعد از آن خشک سالی دراز

که زمین را گرفت و مزرعه کرد

در دلش بذر مردگان را ریخت

چال کرد عده ای به شوق درخت

 

آدمانی که کاشت روییدند

زیر هر سنگ قبر در دل خاک

بی تن و ساقه باز ریشه شدند

رشد کرد ریشه جای ستاک

 

انتظاری مدید سر کردم

تا که از خشکی ام گذر کردم

های طوفان رسیده وقت شما

به امیدت سه قرن سر کردم

گردبادی مهیب در راه است

خواب آشوب دیده روی زمین

وقت سلاخی بیابان هاست

میدود سوط خشم سوی زمین

 

آخرین لحظه های عمر من است

موجی از آسمان سرازیر است

آخرین پادشاهی مدید کویر

می زند زیر آب پا و دست

 

ریشه هایم رسیده در دل آب

 و زمین غرق آب اقیانوس

در مداری جدید می چرخد

سوی خورشید غرق در کابوس

ثانیه های  آخر من

حسی از ریشه های در آب است

منتظر باش تا دمیدن صبح

گرچه این شهر خیس در خواب است



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, کتاب باران, شعر, نوید, بهداروند, بارانگاه, شعر گاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

می دانست...

توی این شعر خیس می خواهم، پرده بردارم از یک راز

قصه ای که از ابتدا در من با نگاهی سیاه شد آغاز

قصه ای از هوای بعد از ظهر توی ساعات ابری آبان

گوشه ای از حیاط میگفتم راز خود را به چک چک باران

کوچه ها، جاده ها، خالی و پشت بام و حیاط خالی بود

این سرآغاز بارش ابری پس از اشعار خشک سالی بود

گوشه ی از حیاط رو به سکوت گفتم آهسته.... "عاشقش هستم"

گوشه ای که قرار بود آن جا او نفهمد که عاشقش هستم

گوشه ای از حیاط باغی بود با درختان سیب خوابیده

با هزار برگ نارنجی که به آن ها سکوت باریده

شاید آن روز پشت شاخه ی سیب گوش می داد جمله هایم را

که پس از آن همیشه آبی کرد آسمان های جمعه هایم را

بعد آن روز توی چشمانش حس خاصی از عشق پر میزد

بعد آن روز شب به شب روحی به من و خاطرات سر میزد

بعد آن روز وقت خندیدن توی چشمش عمیق تر بودم

بعد آن روز روی انگشتش هر چه سنگی..... عقیق تر بودم

بعد آن روز حس لبخندش گرم تر شد از هوای شهریور

بعد آن روز ماند در قلبم .. پیش من ماند تا دم آخر...

 



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, می دانست, شعر, ادبیات, چار پاره معاصر, چهار پاره, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

حوالی هفتاد بود، کودک که بودم با کسی که نمی دیدم، مار و پله بازی میکردم، یک مهره بود، تنها درون این صفحه ی رنگارنگ.
چشمانم خواب می رفت، بیدار میشدم... یک نفر مهره را جابجا کرده بود، شاید سوار پله شدم، شاید مار نیشم زده بود، اما مهره ام توی صفحه تکان میخورد. چند ساعت بعد، دستی که نمیدیدم بین خواب ها و بیداری ام مهره را به مقصد رسانده بود.......
مقدمه: و آسمان اختری بود، تا فلک بسازد از جمعِ جمعِ جمعِ خویش..

حال این سال را نمیدانی
که پر از ابرهای نیمه باریده است؟
جاده هایی تمام نیمه تمام
مثل مردی که روز خوابیده است

پر از احساس نیمه ی راه
پر از احساس "خاک و کفش و هجوم.."
پر از این سال های دائما تغییر
که زده پشت پا به فال و نجوم،

یک نفر دست برده در تقدیر
جمله ها را به هم زده شاید،
که بدانم جز او همه هیچ است
که بدانم نگاه او باید،
به سر و پای من ببارد و بس
غیر از او سال ها همین سال است....
درنجومش ستاره خود فلک است
دست او پشت فال در قهوه است

حال این سال را که میبینم
تب زده، انتظار میکشد و
مثل من باز حال نیمه تمام
ابری از آسمان دوباره میچکد و ....

جمله ام ناتمام اما من
پشت این جمله ها تو را دیدم
دفتر از تو، و شعر و من از تو
شاخه ام باش، که سیب میچیدم

آخر سال های نیمه تمام
جاده ای میرسد به ابر و تگرگ
چرخه از نو شروع می شود و
آدمی میرسد به لحظه ی مرگ

آدمی ابر میشود و می بارد
روی هر "کفش و خاک و هجوم "
یک نفر باز جمله میچیند
پشت پا می زند به فال و نجوم....



 

زندگی را با چشم هایمان نگاه میکنیم  اتفاق ها، ابر ها، بال های فرشتها و خدا، گاهی خیلی زود در مورد هر چیز قضاوت میکنیم. راستی چشم هایمان چقدر میبیند؟  یک روز با خط کش شکسته ام توی حیاط بودم.ماه را دورادور اندازه میگرفتم یک سانت هم نمیشد. اگر چشم های مقیاس این خط کش را ساخته پس ماه همین انداز هاست کمتر از یک سانت .... به حوض نگاه کردم چقدر این جا بزرگ تر بود ... هر کار میکردم فقط یک صویر بود و خطای دید واقعیت کجای چشم هایم بود؟

فکرهای خیالی

ماه تابید توی حوض حیاط

عکس او توی موج میلرزید

پشت ابری که بود ابستن

رفت و آرام واقعا خوابید

 

در سرم فکر تازه ای رد شد

ماه ناراحت از تن حوض است؟

نکند ماه مهر در قهر است

از نگاری که حوض ما میبست؟

حوض خالی شد از رسالت ماه

پر شد از تیرگی ابر سیاه

عمق تاریک حوض نامعلوم

بود شاید هزار فرسخ چاه

 

چشم هایم هوز شاهد بود

اتفاقی نبود این تصویر

یک نفر داشت قصه ای میگفت

قصه ای از نگاه تا تعبیر

یک نگاه و سوال از شب تار

با همه آیه های بودن ماه

یک خیال ستبر از ته حوض

استعاره برای رنگ سیاه

دور فکرم حصار شب پیچید

در شب از نور زرد پرسیدم

یک سوال خطا ، جواب مدید

 

عادت من جواب های سریع

خصلت شب سکوت بود و خیال

ساعتی که نه ماه بود و نه نور

در سرم فکر بود و رنگ سوال

 

حوض آیینه بود و ابر چون عابر

ماه پشت چراغ زردش بود

فکر من چاه و تیرگی را ساخت

وقتی از قصه هاش سردش بود

 

ابر رد شد و ماه میتابید

توی حوضی که باز میلرزید

چند ساعت نه خواب بود و نه ابر

در سرم فکر دیگری خوابید...

 

گذر زندگی تابش ماه

ابرها، غصه های کوته ماست

حوض پاکی روح آدم ها

مثل آیینه جای دیو و هماست 

 



تاريخ : سه شنبه 18 مهر 1396برچسب:نوید بهداروند, حوض , ماه, شعر, چارپاره, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

تا هو الطیف میگیرد ...

 

شانه ام را شبیه پایه ی کوه

توی آغوش عشق محکم کرد

هر نگاه پر از هیاهویش

اسب نارام و مست ترکم کرد

شیهه در باد با صدای غریب

حس تسبیح هر چه غیر از ماست

یال هایم چقدر ابری و خیس

وقتی هز ذکر یاد خداست

چشم هایش شروع باران است

مژه ها ابرهای تیره و تار

پلک هایش کجای شانه ی من

گفته در راه کوهپایه ببار

خانه را با هوای ابری او

کوچه با بوی خاک نمناکش

میتوان بیتهای نابی کرد

تکه ای از عروج افلاکش

بیت هایم چه الکن از تعریف

ساکت از واژه ها جدا شده اند

شاید اسب های وحشی شعر

پشت هر شیهه ای ندا شده اند

بعد این واژه ها خدایی هست

بعد هر  پلک حضرت باران

حجم هر شانه حرف الست

با حضور سپید الرحمن



تاريخ : یک شنبه 20 فروردين 1396برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, هو الطیف, شعر ,ادبیات, شعرانه, معرفت, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

با سلام خدمت عزیزان بازدید کننده ی بارانگاه

کانال تلگرام بارانگاه با ادرس زیر همراه شما خواهد بود.

 

https://telegram.me/barangah

 


لحظه هایی به آرامش باران داشته باشید.

 



تاريخ : دو شنبه 24 آبان 1395برچسب:کانال تلگرام بارانگاه, کانال تلگرام ادبی, بارانگاه, شعر, نوید بهداروند, کانال تلگرام بارانگاه, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

ابیات منتخب شعر "صدای آب می آید.."



تاريخ : یک شنبه 23 آبان 1395برچسب:حوض, نقاشی, نوید بهداروند, شعر, پساهفتاد, چارپاره, زمینه, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : شنبه 15 آبان 1395برچسب:پائیز, نوید بهداروند, شعر, شعر پاییز, فصل پاییز, بارانگاه, my-philosophy,lxb,ir, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 صبح که خواب بودیم، در راهرو بین خانه ها یک نظافتچی بود که کفش هایمان را جفت میکرد:

کتابی اسمانی

 

کفش من برق میزند امروز

یک نفر پشت خواب من بوده

یک نفر آرزوی خوبی داشت

یک نفر خاک و اب پالوده

 

یک نفر  که کنار او هر خواب

پر احساس و رنگ تعبیر است

یک نفر که درون درون ایینه

ایستاده و مات تصویر است

 

یک نفر مثل یک نظافتچی

یک نفر مثل من پر از این شعر

یک نفر مثل بال پروانه

واژه هایی به رنگ رنگین شعر

 

و خداوند توی هر تصویر

کودکان تکه ای خداوندند

آدمان ذره های رنگ خدا

زیر مهتاب زرد کمرنگند

 

اولین واژه حرف باران است

زایش قطره روی شاخه و برگ

مثل تسبیح پاره پاره ی ابر

روی شیشه ها نزول تگرگ

 

اولین ادمان کنار غار یخی

ان چه دیدند ماجرا گفتند

اسب تن سرخ و یال طولانیش

روی دیوار قصه ها گفتند

 

 

این چنین ادمان کوچه ی غار

مینوشتند ایه ای از رنگ

با همان سادگی حکاکی

شعر گفتند با مداد سنگ

 

و سپور اتاق سنگی غار

با همان رخت و اب و جارویش

جفت میکرد کفش آن ها را

 که جهان بود و مهر، جادویش



تاريخ : چهار شنبه 19 خرداد 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, اسمانی, کتاب, شعر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |

اب را گل نکنیم

 لحظه ها تصویر اب و اینه است

اینه گرد و غباری را نگیرد پیشتان

اب را خستگی گام های پایتان

خوابی از دلواپسی هایش نگیرد ناگهان

 

آبها پیش از تمام جمله های اظطراب

ردی از باران و جوی خز گرفته  بوده اند

ماهی برکه همیشه کودکان پولکیش

فکر لب بوسیدن از قلاب خسته بوده اند

 

های تصویرهای مه گرفته پشت مات شیشه ها

ارزو کردم که سرمای دل سنگین شهر

بشکند گرمای توی خانه ها را تا مگر

دست هم گیرید و در تصویر قهر

 

جای یک عشق پر از احساس خیس

در دل غمگین تان خالی شود

من امید سبزی رنگ بهاری را با شما

دیداه ام، دنیا همان احساس عالی میشود

 

پشت هر دیوان عالی طلاق و بی کسی

کافه ای کوچک برای دل سپردن های ماست

کافه ای که جنس دیوار اطاقش شیشه ایست

در خیابان است و جای گفت و گفتن های ماست

 

دست من را هم گرفتی پس بیا باران من

از گنار پنجره مه را بکش در زیر پا

توی بالکن یک نفس ابری ببار

با نفس هایی جدا از واقعیت ها جدا

 

دست هم را بگیریم و شبیه قطره ها

بی خیال هر که میگوید که دنیا مرده است

زیر سقف خانه ها باران احساسی شویم

لحظه ای با هم بگوییم از تپش های الست:

 

 واقعیت ها اگر قصه ی تنها بودن است

باتو می خواهم دوباره قصه را از بدو خط

با تو بنویسم شبیه روز اول که نگفت:

با تو میخواهم بمانم هر کجا با تو فقط



تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, شعر, چارپاره, شعر معصر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 



تاريخ : سه شنبه 17 فروردين 1395برچسب:نوید بهداروند, ساعت بارانی, شعر , تصویر شعر,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

چه کودکانه از تو میگفتم ، جمله هایم ته کشیده بود و  گویی آسمانی بودنت در اندازه ی زمینم نبود....

 

گفته بودم که دوستت دارم

گفته بودی که صبح خواهد شد

اولین صبح تازه ام امد

بعد شبها که حالمان بد شد

گفتم از عشق باد و موهایت

گفتی از هر نگاه زندگی باشم

باد می برد موج مویت را

سوی بودن کنار بیش و کم

دل من با گذار و درد وگناه

از مسیر دلت نشد دلسرد

پیش چشمان مست تاریکت

سر تسلیم و اعتراف اورد

خواب گرمی که روی سینه توست

توی اعماق خواب رویا دید

دل سپرده به ضرب اهسته

با صداهای قلب تو خوابید

ابشاری که تار موهایت

به بهار کنار ایوان گفت

از زبان درخت ساکت برگ

قصه هایی برای باران گفت:

بودن از یک صداست تا اواز

بودن از من به تو رسیدن شد

بودن ایمان سبز رنگ خیال

فکر از لانه پرکشیدن شد...



تاريخ : چهار شنبه 19 اسفند 1394برچسب:شعر, چارپاره, عاشقانه, نوید بهداروند, شعر , کودکانه, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
عاصی....
 
من آن لعنت صبحگاه توام
 ‌دشنام کن مرا تا به شب
 
من صورت کبود اسیروارم
 نسیان کن درد های مرا همچو رب
 
من خاکستر پیرزاد اتشم 
با اب دهانی خاموش کنم بسان تب
 
افسارم از میخ کاشت بر دهان
 تازیانه زنم با بغض های لب
 
تا از نفیر صیحه ام مرگ نگرفته ات
پیش از وجود برکشم ام و اب
 
دردهای من ازار جهانی در خوشیست
خاموش کن فراموش مرا:« لعن و سب» 


تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
اعتبار....
هویت مرا حقوق مچاله ی یک ماه برچسب میزند
مطین و با وقار .... رذل و اسمان پلاس
 
زود تر مرا بفروش
 آن قدر بیگاری کشیده ام
آن قدر زنجیر به پایم هست 
که تا دیر پای عمر برده باشم....
 
وقتی به چشم میبینی حیات من 
دسته ی کش خورده ی اسکناسی فشرده است 
 
در جای یک خود اگاه انتخاب کن 
اخلاق را در بطنی از لزوم نهان 
هر جرم مجاز قانون را کنون ارتکاب کن
 
من یک گسست در هستی ام یک خشکگاه
 در سیلابی فراروی دونده و لگام دار 
محدود به سوق های رودخانه  
هر سوی میخواهد کشد این ماهیان نازک بال 
وقتی که کویر وجود من
خشکاند تمام لایه های حوالی جسم را
دیگر خیال اسوده ی موج را  نخواهی شنید
واگیر اتش بیماری ام بدون شک
صد ها رها میکند به فریاد انتقام
در رعب انتخاب 
زودتر بفروش مرا.....
 


تاريخ : دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
وجودی از عدد....
به صفحه ی برجسته ی کامپیوتر خیره ام. رنگ هایی را میبینم که فقط انعکاس تصویر های ارزوست. ارزو هایی که با دیدن رنگ ها بیشتر میشود. در این خیال یقین کرده ام که با خرید آن عمر را فروخته ام. تمامی لحظاتی که در کار پشت یک صندلی کوتاه خاک میخوردم. در احساس سایش لحظات با هم تمام انچه را که در هستی من خلاصه میشود را در یک لغت به زبان میلغزانم. لغتی شبیه به رکود در ذهنم پرسه میزند. همه ی وازه هایم یک صدا به کلمه ای کوتاه تعظیم میکنند. رکوعی اجباری بر دربگاه فرهنگستان ها که همیشه دیوار های خود را با خاکستری یا ابی تیره رنگ ملایمی میزنند. نمادی از اعتدال.....
یقین دردناکی که هر روز همراه من است تصویری از ان سوی واقعیت در میان توده های انباشته ی نماد را به من نشان میدهد. تصویری رقت اور که هر روز از ان فرار میکنم. در این رویا مایچه هایم درشت تر شده اند. لایه ای از پوست قهوه ای رنگ که از گونه ها تا پایم را فرا گرفته در زبری متوالی از خطوط فراگیر موی به همه جایم نفوذ کرده است. در دهان خود لکه هایی از اهن را احساس کرده ام. چند ماه و چند روز با ان زنگی کردم تا اخر صدای ادمی که هر روز بر گرده ام بویش را احساس میکردم را شنیدم. من صاحب افساریشده بودم که دور گردنم پیچیده بود. در ثانیه هایی که سرعتم فراتر میرفت مرد بالا دست انتهای لگام را میکشید. هنوز تصویر رویایم از این باور دردناک حس تماس میخ اهنی را به گوشه های لب هایم فرود می اورد را در خیال خود مجسم میکند. در التهاب از هم گسستن لب هایم تنبیه گام های بی پروا را به چشم می اورم و بعد چند لحظه دیگر خبری از قوران باد در منخرینم نیست. باور میکنم که رام شده ام. 
با ورود صاحب کار به خودم می ایم. چند ردیف بعدی نام های ناشناخته را در ردیف های خود جای میدهم. هنگام نوشتن تمامی سطور ایده ی قلقلک دهنده ای وسوسه ام میکند. میخواهم جای نام ها عدد بگذارم و عفونت این وسوسه را به قلب های همه ی کارمندان فرو کنم. چند روز بعد ارام ارام شناسنامه ها نام ها ی طولانی را حف میکنند و اعداد نام های ادمان از هم سوا می کند. 
یادم امد. کلمه ای که در تمام روز خیال های افسار رکود و انعکاس تصاویر را به خاطرم می اورد. من در بدیهی ترین شکل وجود خود در این توده ی بیشمار جزیی از اعداد هستم. یک وجود عددی.....


تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
گریز.....
بارها در دست چپ معلم ریاضی ام
تکه گچی بود که میگفت راه حل
این شیوه ی توان و رادیکال و بخش 
هر توده پر استفهام معادله را
معلوم میکند
من راه حل را رنگ میکردم به برگه ی امتحان
در عجز کودکیم در خیال 
فرمول پهلوان میکرد
 حیات را اب نبات
اثبات فن حریف میکرد
 رنج بابا را شوکولات
سال ها روز شد در این خیال
تا یافتم‌ خود را پشت پنجره ی خانه مان
خیره نگاه بودم به جسم این تمام
فرمول ها خانه ی ما را کرد بنا 
هر اجر از حساب 
دیرگاهی بود که در سایه ی مهربان این سقف 
تصویر بیرون را مات میدیدم به چشم
هیچ از چمن نبود این سبز خدشه دار
اخر گلویم فشرد از گریه ای غریب
"مامان مگر همه خوشبخت نیستیم زیر سقف ها؟"
هر روز بغض میکردم پشت پنجره تا بعد روزها
در حسی از لزوم کلیشه و انزجار و شوق
صدای معلم را تقلید کردم بعکس:
 
باید از ویرانه ی این اتاق خواب الود بیرون زنم 
چرا که هر تاریک گاه صبح کرانه ی دیدگاه من 
حدود اهنی قامت پنجره ای است که
تمام تصویر بیرون را بر چشم های من
محصور میکند
اغوش خیال یک شکل را بر لحظه ام
معطوف میکند 
این قاب پنجره
 منجی تصویر های دشنامی است که
با لکه های زنگار گرفته ی فلز ساز خویش 
پوست مات شیشه را
بر زندگانی دراز پایش
محتوم میکند
 
احساس پنجره!
نامم تو را گذار یا گریز
که حتی حرف های جوهری این صفحه را 
به اجبار زنجیر های فرهیختگان
محدود میکند
تا میتپم از هوای در سرد یا گرمگاه شب
اف تمام گداز وجود تو 
قلاده ایست که شوق فریاد های من را
محدود میکند
چون چهره ی ابری گرفته قلب بر سیاهیش
مغموم میکند
مطرود میکند


تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |
وهم 
خاطره ای هست که هر روز از ذهن من پاک میشود
گویی تاریخ همین جاست
صدای شیون کودکان در تاخت های مغول
بر جثه ی رنگینی از دور کمرنگ میشود
این توده با قدم های ارام چون ارتعاش اب 
کوتاه و ساده چون ارزوی دریدن و اغوش کشیدن
راوی دختری ابی پوش است در پیاده رو
من باز نگاهش میکنم
دیگر تلاطم خون های زیر پولاد خشم تاریخ بی صداست
در نعل های پایم اهنگ رفتنی است
گردهای گامی به وسعت اسب های ترک
در نهان خیال جسمی فشرده میشود به من
و این خیال اغوش روزهاست میکشد مرا اینجای 
رویای امیزش تسخیر جسمی لااقل
رنگی ملیح میدمد بر کوران خوناب ها
اینجا منم دوباره بر ارزوی.....


تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:شعر نو, شعر , فلسفی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

افرينش ...

آن چه را مي خواستم من

در فراموشي دالان غمين خانه اي خاموش

ريشه اي از افرينش بود ....

ادم مرداب و ظلمت را نبودش راه

بر فشارد دستم و مشعل فروزد تا

شعله اي از موج اقيانوس رها باشيم

در پياده راه اقدام و صداي باد

قطره اي از باد مرطوب و نوازش ها

 جرعه شعري ريخت در يادم

كاو شده زنجير يك عادت

دست هايم ميكشيد و بي صدا ميرفت

بي زبان قدرت و سلطه

جزئي از كوه و لباس ابي پر اسمانم كرد ....

از عباي سخت كوهي جامه ام بخشيد

رو به بالا خيره در سيلابي سنگي و پر شيبش  

 

لحظه اي ديگر بر اوج شه پر خاكستر گنجشك

در ميان كوچ هر سال كم و تنهاش

با صدايي گم شده در پيچ و تاب هر نفير باد....

 

برگ بودم من

اخر ابان اين پاييز

اخر پاييز اين امسال

لحظه ي برگشتن از اين افرين سرد

با تني زرد و شكنده

منسجم بر باد

در لباس تيره ي جاده نشستم من

 

باز ميگردم كنون بي شك

 پرترانه از صداي افرينش هاي بي پايان

در عميق باد ...

در نفير اب....

 



تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:شعر نو , شعر , شعر فلسفي, | | نویسنده : نوید بهداروند |

برفروزيد دوباره نور مهتابي ها .....

 

در بر راهرو تارك اين ساختمان هست كليدي

كه در آن اين پريان شعله ي نوراني محبوس اند

ديربازي است كه خاموش غنوده در عمق

از بامداد سيه نيمه شبان تا سحر وقتي پيش ...

 

صبح خيزيد و همه خواب زده خاموشيد

هاي ...امروز دوباره در تن بيداري

چشم رخوت زده ي عادت تاريكي را

ريح مرطوب سپاريد كه بيدار كند

 

بر فرازي بخروشيد و به دستان بلند

لحظه اي برفشريد نور مهتابي ها ....



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:شعر نو, شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |


 

    گنگ

ورق هاي تقويم از چند هزار سال پيش فرياد ميكشيدند

تنها در عدد در امار و ارقام

مثل تعداد ادم ها

نوزاداني كه بزرگ ميشوند

تا بيست يا بيشتر

و بعد بايد عاشق شوند

اين قانون است

و در يك حصار اني از رعب و اشك

جفت جفت كنجيده در لانه هاي دويست متريشان

بعد ازكار تا نيمه شب شرعي "عاشق بمانند"

اين فاجعه ي بلعيدن معني است

فاجعه ي زنجير وار انسان است

مخفي شده در انبوه اعداد

مخفي شده در انبوه ورق هاي تقويم....

صداي مادري باز شب را شكافت

"تا زايش بچه اي دگر صبر بايد كرد

امشب ساعت صفر به بعد"



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 13 مهر 1392برچسب:شعر سپيد, شعر, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

پاییز...

ماه را پوشانده ابر تارک و سردی

نمی اید صدای ناله ای حتی.....

 ادامه ... 

 

 

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:شعر نو , شعر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد